دکتر شهید اسماعیل هادیان
بسم رب الشهداء والصدیقین . در تاریخ ۱۳۶۲/۵/۲۵ برای دومین بار عازم
جبهه های نبرد حق علیه باطل شدم برای سوار شدن بر مینی بوس بی تابی میکردم
به هر طریق سوار شدیم و از جاده پلدختر به طرف پادگان حمزه خرم آباد حرکت
کردیم رضا عباسی راد (عبدولی) شهید اسماعیل هادیان ، سرهنگ پاسدار بهرام
امرائی ، سیاوش مرزوقی ، حاج آقا حمید مروجی ، شادروان صادق طرهانی ، شهید
بزرگوار داراب محمدی ( خوشناموند) جانباز طهماسب فیض الهی و……………. جمع
کثیری از بچه های کوهدشت که نام همه این عزیزان را بخاطر دارم ، نزدیک ظهر
همان روز به پادگان مذکور رسیدیم و متوجه شدیم کرم رضا منصوری فرمانده
آنجاست در پادگان شرو ع به آمار گیری نمودند و بلافاصله مارا به اهواز
اعزام کردند هوا خیلی گرم بود حدود ساعت ۱۰ شب به پادگان شهید رجائی رسیدیم
پادگان مذکور یک دبیرستان دخترانه بود که در اختیار رزمندگان اسلام بود
چون خیلی خسته بودیم همانجا کف حیاط به استراحت پرداخته و خوابیدیم باور
کنید از آسفالت حیاط پادگان آتش میبارید به هر طریق باخستگی کامل شب را به
صبح رسانده و بعد از نماز صبح مارا به یک روستای خرابه در اطراف بستان
هدایت نمودند تا آموزش نظامی ببینیم چون خیلی از بچه بار اولی بودند و
آموزشهای لازم را ندیده بودند آموزش تقریبا ده تا پانزده روز بطول انجامیدو
سپس شروع به دسته بندی نهائی و معرفی فرماندهان نمودند که گروهان ما را به
نام مبارک امام حسین ع مزین فرمودند و فرمانده ما شد فردی بنام توکلی ،
معاون ایشان هم بهرام امرائی و فرمانده دسته یکم شهید عزیز اسماعیل هادیان و
معاونت دسته یکم حمید مروجی که در همان روز فرمانده گردان که فردی کوتاه
قد بود و شهرتش مدهونی بود اگر اشتباه نکنم نامش قاسم بود با ایراد سخن
پرداخت و تمام بچه ها را توجیح کرد و ما با چند دستگاه کمپرسی مایلر عازم
منطقه جنگل عنقر شدیم وقتی جای خود را با نیروهای پدافندی عوض کردیم شهید
هادیان بچه های دسته یکم را در یک سنگر بزرگ جمع کرد و نکات لازم را به همه
ما گوشزد نمود و چون انسانی متین ، بزرگ و متدین بود بچه ها همگی ایشان را
قبول داشته و از ایشان اطاعت کامل مینمودند دو سه روزی گذشت و شهید در این
اندیشه بود تا از وجود حاج آقا حمید مروجی نهایت استفاده راببریم و دقیقا
یادم هست که نماز جماعت را در سنگرها شروع کردند و سنگر فرماندهی دسته چون
سوله بود
بچه ها اکثرا موقع نماز به طلبه جوان آن زمان حمید مروجی
اقتدا میکردند و شهید اسماعیل هادیان از این امر بسیار خوشحال بودند که بچه
ها باین صورت به خود سازی مشغول بودند چون خط آرامی بود خوشبختانه ۴۵ روز
اول تلفاتی نداشتیم در چهل و پنج روز دوم سردار احمدی که از بچه های تهران
بو د و قدی کوتاه و چشمانی آبی هم داشت به بازدید خط آمد و دستور داد
نیروها آماده شدند تا به منطقه جفیر نقل مکان کنیم دو روز طول کشید وقتی به
مقر تیپ پشت خط اول رسیدیم شهید اسماعیل هادیان را دیدم سراسیمه میگشت
گفتم ( پرویز ) چیزی گم کرده ای ( آخه چون ما بچه محل بودیم اسم دیگر اورا
که پرویز بود میدانستیم ) فرمود خیر دارم جهت قبله را پیدا میکنم آخه این
شهید بزرگوارخیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد . خاطرم هست در یکی از صبح
ها که برای نماز بلند شده بود و پا روی پای تک تک بچه های سنگر خودمان
میگذاشت و با لهجه شیرین خود میگفت تنبلا وریسیت نمازتون قضا نشه که رضا
عبدولی و رضا عباسی راد بعد از شهید هادیان در حال وضو گرفتن بودند که زوزه
خمپاره آمد هردو به داخل سنگر دویدند که ناگهان خمپاره دقیقا به تانکر آب
خورد و بچه ها آبی برای وضو و خوردن نداشتند این شهید عزیز دبه ای را بر
داشت با بر افروختگی از سنگر بیرون زد که من و محمد سورنی از بچه های
رومشگان بدنبالش رفتیم گفتیم کجا فرمود گروهان بغلی آب دارد شما هم هر کدام
یک دبه بیاورید تا آب تهیه کنیم معلونیست یک ساعت دیگر کی زنده و کی مرده
شمار بخدا اگه الآ جمشید بازوند داد میزد بچه ها غدا آوردن اینطوری راه
میرفتید ؟زود تر گام بر دارید تا نماز را اول وقت بخوانیم . که سه نفری آب
آوردیم نماز صبح را هم به جماعت خواندیم و بدین سان اسماعیل با نماز اول
وقت انسی جاودانه گرفت و در سایه نماز اول وقت اسماعیل وار به قربانگاه رفت
و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود دست یافت روح این شهید سعید و همه
شهدای ایران اسلامی و امام شهدا با روح سرور شهیدان حسین بن علی محشور و
همنشین باد . انشاء اله (الهم شفاعـه الحسین یوم الورود )